یه تلنگر خدا!!
امروز بعد از مدتها یه خواب نیمروزی داشتیم ،خوابی که بیداریه دلهره آوری داشت. ساعت ٤و ده دقیقه بود که یهو با یه صدای وحشتناکی چشمامو باز کردم.اول فکر کردم برای ساختمون بغلی که دارن میسازنش لودر آوردن ،اما دیدم نه تکونها خیلی وحشتناکتر شد طوریکه در کشویی کمد لباس شروع کرد به باز و بسته شدن . صداش خیلی ترسناک بود. همون موقع صدف بیدار شد.سعی کردم آروم برم طرفشو بغلش کنم چون میدونستم اگه یخورده شتابزده این کارو انجام بدم میترسه و گریه میکنه. از اتاق اومدم بیرون.سپهرم رو تختش بود .چشماشو باز کرده بودو هاج و واج نگاه میکرد.فقط تونستم بهش بفهمونم پاشو سریع. از بیرون صدای صحبت بلند می اومد.فکر کردم نه پس حتما ساختمون نیمه کاره فرو ر...
نویسنده :
مامان نسرین
16:48