صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 11 روز سن داره

صدفی نمک خونه

یه تلنگر خدا!!

امروز بعد از مدتها یه خواب نیمروزی داشتیم ،خوابی که بیداریه دلهره آوری داشت. ساعت ٤و ده دقیقه بود که یهو با یه صدای وحشتناکی چشمامو باز کردم.اول فکر کردم برای ساختمون بغلی که دارن میسازنش لودر آوردن ،اما دیدم نه تکونها خیلی وحشتناکتر شد طوریکه در کشویی کمد لباس شروع کرد به باز و بسته شدن . صداش خیلی ترسناک بود. همون موقع صدف بیدار شد.سعی کردم آروم برم طرفشو بغلش کنم چون میدونستم اگه یخورده شتابزده این کارو انجام بدم میترسه و گریه میکنه. از اتاق اومدم بیرون.سپهرم رو تختش بود .چشماشو باز کرده بودو هاج و واج نگاه میکرد.فقط تونستم بهش بفهمونم پاشو سریع. از بیرون صدای صحبت بلند می اومد.فکر کردم نه پس حتما ساختمون نیمه کاره فرو ر...
30 دی 1390

سرماخوردگی

دو سه روزه که حسابی سرما خوردی.بمیرم برات مادر تا بحال اینجوری نشده بودی از چشمای خوشگلتو بینی کوچولوت مدام آب میاد.خودتم ناراحت و کلافه شدی .تا از چشمت اشک میاد با دادو فغان میگی :چیشمم" با چه دردسری بهت شربت سرماخوردگی دادیم.تصمیم داشتم به توصیه ی تلتکس نبرمت دکتر و داروهای شیمیایی به خوردت ندم اما با این اوضاع و احوال فکر کنم فردا مجبور شم ببرمت دکتر. خدا جونم خیلی سخته وقتی بچه مریض میشه.ایشاالله خودت مادر میشی گلم و این حسمو متوجه میشی.ببین چقدر سخته که حتی باباییم امشب گفت "تو رو خدا زود خوب شو بابا.حاضرم من مریض شم اما هیچکدومتون مریض نشین" بمیرم واست بابایی مهربون این روزا حسابی کلافه شدی.ماجرای مثنوی هفتادمنه خونه و بی حوصلگیه...
25 دی 1390

صدفی و خاله ی مهربون

دیشب خاله نوشین جون و عمو سعید از قشم اومدن.رفتیم خونه ی آنا جون تا ببینیمشون. طفلی خاله نسترن نیومدوچون امیر کوچولو سرماخورده بود. دست خاله جون درد نکنه با اون همه سوغاتی خوشگل.تو که عسل مامان حسابی کیف کردی و کلی هم شیرین زبونی کردی. داشتی فیلم خاله جونو نگاه میکردی یهو به عمو سعید که رسیدی گفتی "این عمو سعیده" همه تعجب کردیم چون من زیاد رو اسم عمو باهات کار نکرده بودم.عمو سعید خیل ذوق کرده بودن.تو خودت خیلی بیشتر. شب موقع برگشتن کلی گریه کردی چون میخواستی بری تو ماشین خاله جون.کلی از مسیر و اشک ریختی تا بالاخره بابایی با خریدن هله هوله آرومت کرد. قربونت بشم که اینقدر خاله دوست شدی.بوووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
19 دی 1390

تولد پدر جون

دیروز به آنا جون زنگ زدمو گفتم شب با خاله نسترن میایم خونتون. شب ساعت ٥/٦ آماده شدیم که بریم .واااااااااااای عجب سرد بودو هست.برفی که ٤شنبه باریده و مشهدو حسابی سفید کرده این روزا بدجور هوا رو سرد کرده. با کلی لباس که تنت کردم نمی تونستی تکون بخوری ...با کلی دعا که ماشین سر نخوره راه افتادیم....... خاله جون با تاخیر نیم ساعتی رسیدن....چند وقتی بود دورهم نبودیم........ همون اول لابلای صحبت های آناجون متوجه شدیم که وای تولد پدر جونه و ما بی خبریم.کلی ناراحت شدم .دلم به حال پدر سوخت طفلی همیشه در حقش ظلم میکنیم. کلی عذر خواهی کردیمو پدرم گفتن که نه بابا تولد چیه. تو همین صحبت ها دیدیم عمو جواد نیستن.........وبعد از چند دقیقه با یه ک...
17 دی 1390

خاله هاي مهربون دعا كنين.

اين مطلبو از وبلاگ "شيما جون مامان نفس جون "كپي كردم.خيلي خيلي براي اين فرشته ي كوچولو و بي گناه ناراحت شدم .اميدوارم همه ي دوستاي مهربوني كه اينو مي خونن براي سلامتيش دعا كنن.   خواهش میکنم خیلی دعا کنید...خیلیییییییییییی پست جدیدی میخواستم بذارم با یه عالمه خبر خوشحال اما غم بزرگی داریم...و خواستم پست جدیدمو اختصاص بدم به فرشته نازنینی که سخت به دعاتون محتاجه... (انار)نازنین دختر گل کوچولویه که تو اتفاق وحشتناک سوختن با اب جوش با درصد خیلی بالای سوختگی و وضعیت خیلی بد تو بیمارستان بستریه. با مامان نازنینش حرف زدم...دوستای گلم خییییییییییییییلی به دعای دلای پاکتون محتاجه. وضعیت انار نازنین خوب نیست.فقط دعاهای شماست ک...
14 دی 1390

تغییر و تحولات

این روزا دیگه از اون دخمل آروم و بدون گریه خبری نیست. خیلی شیطون شدی.......تا بابایی می خواد از ماشین پیاده شه زودتر از بابا شال و کلاه میکنی و تند تند با همون شیرین زبونیت میگی "بلیم بلیم" وقتی هم بابایی میبرتت تو آژانس املاک مدام حرف میزنی از قاقا(همون آقا)کارت ویزیت می خوای...کلی حرف میزنی اونم بلند بلند.... تو خونه هم تا دادا بهت نزدیک میشه صداتو بلند میکنی .امروز موقع ناهار داداشی دستتو بوس کرد فورا به من گله کردی "اااااا دستم...بوس..." جدیدا گاهی وقتا موقع تعویض پوشک معرکه راه میندازی ........هی من التماست میکنم بیا تو با گریه فرار میکنی......در صورتیکه قبلا دخترم خودش پوشک و زیرانداز می آوردو سریع هم دراز میکشید....... خلاصه...
9 دی 1390

مراسم شب چله

این روزا سخت درگیر خونه پیدا کردنیم....برنامه ی هر روزمون اینه :بابایی که از اداره میاد ناهارو که خوردیم ساعت حدود ٥ شال و کلاه میکنیم سمت بنگاه املاک.دادا طفلیم تا ساعت ١٠ شب تنها میمونه.. من و شمام تو ماشین دنیایی برای خودمون داریم.....یا خوراکی بهت میدم یا باهات بازی میکنم ......شعر میخونیم........حرف میزنیم تا بعد از نیم ساعت بابایی با یدونه کارت ویزیت املاک محترم میاد.......خلاصه عزیزم روزگاری داریم.........دعا کن تا زودتر به تنیجه ی دلخواه برسیم تا همگی یه نفس راحت بکشیم... یکی از مراسم مهم ما ایرونیا عزیزم!مراسم شب چله است....شهرای دیگه رو نمیدونم اما تو شهر ما مشهد خونواده هاییکه عروس و داماد تو عقد دارن تو این شب مراسم...
7 دی 1390
1